بیمقدمه مقاله را با یک سوال شروع میکنیم. آیا تا بهحال با پرسنلی که در کارشان پیشرفت نمیکند، دیده نمیشود و همواره از شرایط کاری گلایه دارد یا به تعریفی دیگر همواره میگوید شرایط برای پیشرفت آنها مساعد نیست، مواجه شدهاید؟ مشکل از کجاست؟
از زبان پرسنل:
- شرکتی که من در آن کار میکنم محیط مناسبی برای پیشرفتام مهیا نمیکند.
- مدیری که با آن کار میکنم مرا درک نمیکند.
- همکارانم همواره دنبال حاشیه و زیرآب زدن هستند.
- وضع اجتماعی، اقتصادی و سیاسی مملکت مناسب نیست و در این کشور بدون پارتی نمیتوان پیشرفت کرد.
- و هزاران دلیل دیگر که احتمالا بارها آنها را شنیدهاید.
جملههای بالا به طرز دیگری هم قابل بیان هستند که در آن گوینده، برای خودش هم نقشی قایل شده است:
“سازمان ساختار بسیار پیچیدهای دارد و بسیار سریع رشد میکند؛ باید بیشتر تلاش کنم تا دیده بشوم و پیشرفت کنم.” در این جمله، من هم سهم خودم را در عدم پیشرفت، به رسمیت شناختهام. این همان چیزی است که با عنوان «مرکز کنترل درونی» از آن صحبت میکنیم.
بیاییم دوباره مقدمه را طور دیگری بیان کنیم:
- نقش من در انتخاب شرکتی که در آن کار میکنم چقدر است؟
- نقش من در اثبات تواناییهایم به مدیر چقدر است؟
- نقش من در کنترل روابط کاری با همکارانام چقدر است؟
- نقش من در انتخاب جایگاه شغلی که در آن کار میکنم، چقدر است؟
- نقش من در نشان دادن تواناییهایام چقدر است؟
انسانها همواره دلایل مختلفی را در نرسیدن به اهدافشان بیان میکنند. در این مقاله به دنبال تغییر نگرشمان نسبت به برخی دلایل هستیم. «استفان کاوی» در کتاب «هفت عادت مردمان مؤثر» اساسیترین عادت در رسیدن به اهداف را «عامل بودن» میداند. عامل بودن یعنی مسوولیت خود را برعهده گرفتن و ملامت نکردن اوضاع و شرایط یا اشخاص. چقدر سعی میکنیم نقش خودمان را در نرسیدن یا رسیدن به اهدافمان پر رنگ کنیم؟
عقیدهی فرد نسبت به اینکه او تحت کنترل وقایع خارجی یا داخلی است را «مرکز کنترل» مینامند. برخی افراد باور دارند که حاکم بر سرنوشت خویش هستند؛ عدهای هم خودشان را بازیچهی دست سرنوشت میدانند و بر این عقیده اند که هرچه در زندگی برایشان پیش میآید، به دلیل شانس و اقبال است. کسانی که مرکز کنترل درونی دارند، رویدادهای منفی زندگی را ناشی از کمبود توانمندیها یا کمبود تلاش میدانند.
باور اینکه وضعیت فعلی من، تابع عوامل قابل کنترل مثل پشتکار، نگرش مثبت، جنگنده بودن و… است را مرکز کنترل درونی مینامند. در مقابل مرکز کنترل بیرونی را با این عنوان تعریف میکنند: باور اینکه وضعیت فعلی من، تابع عوامل متعددی بوده که همگی از کنترل من خارج هستند.
ما باید خودمان را مسوول بدانیم (مرکز کنترل درونی). اما اینکه خودمان را مقصر بدانیم (بد بینی) حاصلی ندارد.
برای شروع چه کنیم؟
از همین الان روی کاغذی به شکل زیر نقش خودمان و محیط را در موفقیتها و شکستها عادلانه تقسیم کنیم.
برا درک بهتر جدول بالا به مثالهای زیر توجه کنید:
- درونی ـ پایدار: در این خانه افراد موفقیت را حاصل توانایی و برنامهریزی خودشان میدانند و عدم موفقیت را حاصل عدم توانایی و برنامهریزی میدانند و آن را به سختی کار مرتبط نمیدانند.
- درونی ـ ناپایدار: در این خانه افراد موفقیت را حاصل تلاش موردی خود و عدم موفقیت را حاصل شانس میدانند، بنابراین تنها در بعضی از موضوعات خاص تلاش میکنند و هیچ گاه از شکستهای خود درس نمیگیرند.
- بیرونی ـ پایدار: در این خانه افراد موفقیت را حاصل شانس میدانند و عدم موفقیت را حاصل سختی کار و ندانستن خود میدانند. بنابر این هرگاه با پروژهای سخت مواجه شوند و در آن شکست بخورند سعی خواهند کرد از آن درس بگیرند.
- بیرونی ـ ناپایدار: در این خانه افراد موفقیت و عدم موفقیت را حاصل شانس میدانند.
از هم اکنون کمی با جزییات نسبت به موضاعات مختلف کاری و حتی زندگی شخصی خود فکر کنیم و هر یک از آنها را در یکی از خانههای جدول بالا قرار بدهیم. در آینده باید تلاش کنیم تمامی کارها در خانهی سبز رنگ قرار بگیرد. این به این معنی نیست که نقش شانس را در زندگی بی معنی بدانیم؛ بلکه بدان معنی است که با تغییر نگرش، بسیاری از محدودهای فعلی تبدیل به فرصتهای خوب خواهند شد. به مثال زیر توجه کنید:
من ایدهی خلاقانهای به مدیرم ارایه کردم که رد شد. سریعا نگوییم مدیر یا شرکت تواناییهای مرا نمیبیند، بلکه به این بیاندیشیم که شاید من نمیتوانم درست ایدههایم را به مدیرم ارایه کنم. همین که مدیر وقت ارزشمندش را برای مطالعهی ایدهی شما گذاشته است، بزرگترین فرصت و شانس برای ادامهی مسیر است. رد شدن ایده را یک بدشانسی تصور نکنید، بلکه مطالعهی ایده توسط مدیر را یک فرصت و شانس تصور کنید.
ما باید شجاعانه برخی از شکستها را بپذیریم و برای موضاعات مختلف نقشی برای خودمان قایل بشویم.
نتیجهگیری
یکی از مهمترین ویژگیهای شخصیتی انسانهای موفق و کارآفرینان، اعتقاد به «مرکز کنترل درونی» است. آنها نقششان را در شکستها و پیروزیها به یک اندازه میبینند و هیچگاه به دلیل محدودیتهای محیطی دست از تلاش نمیکشند و از محیط گلایه ندارند. پیشنهاد میکنیم زندگینامهی افراد موفق را حتما مطالعه کنید؛ شاید اگر با سختیها و محدودیتهایی که در رسیدن به اهدافشان با آنها مواجه شدند، ما هم مواجه میشدیم، اولین کاری که میکردیم دست از تلاش میکشیدیم و میگفتیم با این شرایط من هیچگاه موفق نخواهم شد.
فراموش نکنیم داشتن مرکز کنترل درونی یک پیش شرط برای رسیدن به موفقیت و اهداف است و نه شرط کافی.
در انتها باید گفت مرکز کنترل به صورت صفر و یک درونی یا بیرونی نیست؛ بلکه مرکز کنترل جایی بین این دو است. مهم آن است که همواره نقشی برای خودتان در بروز شکستها و پیروزیها قایل باشید.
حالا فکر میکنید شما جز کدام دسته از آدمها هستید؟